تاريخ: 20 / 5 / 1394
ساعت: 11:57میـــــگن چرا انقدر غمـــــگین می نویسی
افسرده میـــــشیم
ببخشـــــید
حق باشـماست
چندخطی مینویســـــم
بخند
ســـــاده بودم
خیلی ســـــاده
به همه محبت کردم...بی محبـــــتی هارا زود فراموش کردم
اماسادگی ام رانـــــشانه گرفتند
و زمینـــــم زدند ...بخند
اولین باربود که عاشـــــق شدم
از هستی ام مایه گـــــذاشتم.
به حد مـــــرگ می پرستیدمش
فکر میکردم از عشق سیـــــراب شود می ماند
اما ازمن ســـــیر شد و رفت
خنـــــده دار است
بـــــخند :)
از غرورم گذشـــــتم
التمـــــاس کردم
التماس برای نرفتنش...التماس برای بودنـــــش
التماس برای بادیگـــــری نرفتنش
اما خندید و رفت
بخند :) کنـــــارم بود
باتمام وجود حس کرده بودم که مرا نمیخـــــواهد
از نگاهش...از نگرفتن دستانم
از سرم شلوغ اســـــت های دروغی اش
از زود شب بخیر گفتن ها و آنلاین بودنش
از جانم نگفتن هایش
آخ که این آخـــــری جانم را میگرفت
دنیابر سرم آوار میــــــــــشد وقتی صدایش میزدم و نمیگفت جانم
اینها خنده دار اســـــتپ
بــــــــــخند :) تنهایـــم گذاشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ایــــن دیـــوانه را ببخـــش ... )
نظرات شما عزیزان: